روزمرگی های ما
چند وقتی که نتونستم براتون بنویسم. بالاخره عمو جواد از سفر کربلا برگشت و ما دو سه روزی درگیر مهمانی بودیم. یک روز نظافت کامل خونه با این وضعیت مامان و اذیتهای دختر طلا حسابی مامان رو از پا درآورد. شما هم که بدون کلاه و کاپشن در رفت و آمد بودید و حسابی خوش می گذرونید. روزی که آقاجون سر ببعی ها رو برید قرار بود ناهار دل و جگر ببعی ها رو بخوریم. عمو رضا به امیر علی یه تیکه جگر می ده و میگه بیا کباب بخور. امیر علی یه گاز می زنه و بعد جگر رو بیرون می ده، میگه عمو رضا من گوشت ببعی می خوام. الهی مامان قربون این تشخیصت بشه. موقع غذا خوردن این چند روز سعی می کردم شما رو بیارم خونه خودمون و بهتون غذا بدم بخورید. اینجوری هم من راحت تر بودم و هم شما...